بار خدایا! با دلی شکسته و لبریز از گناه به سویت می آیم... می آیم تا درد دل با تو بگویم... بگویم از لحظه هایی که بودی و ندیدمت، خواندی و نشنیدمت... و اینگونه است که زرق و برق این دنیای وانفسا چشم را کور و گوش را کر می کند!
کوله بار زشتی هایم آنقدر سنگین است که تن را یارای همراهی اش نیست... مهربانا! غزل بخشش و التفاتت را بسیار شنیده ام، از زبان دل همان ها که طوق بندگی ات را بر گردن دارند.
چشمه ی زلال چشمانم گواه آشفتگی ویرانه ی دلم است... شاید این باران مروارید بشوید صدف زنگار گرفته ی دل زمینی ام را...
غفورا! گفته بودی «مرا یاد کنید تا به یاد شما باشم» چه بگویم که تمام لحظه های زندگیم لبریز است از آوای وَ اَسمَع دُعایی اِذا دَعَوتُک...
پی نوشت:
1- دارم امید عاطفتی از جناب دوست/ کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست/ دانم که بگذرد ز سر جرم من که او/ گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست/ چندان گریستم که هر کس که برگذشت/ در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست/ عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده ام/ زان بوی در مشام دل من هنوز بوست/ حافظ بد است حال پریشان تو ولی/ بر بوی زلف دوست پریشانیت نکوست...
2- خدایا! چه خوبست که تو خدایی و من بنده! وگر نه چه تهمت ها که با نام خدایی بر دیگران نمیبستم!